فرهنگ و ادب

ساخت وبلاگ

امکانات وب

  پروفایلهای نارنجی . . . روبانهای سرخ . . . صورتی . . . سفید . . . کبوتر صلحبابرگ سبز زیتونی به منقار.... مجسمه ی آزادی.... سیبیلهای مشکی پرپشت.... و هزار نماد دیگر.... باور کنیدکه فقط یک نمادند....!!!! با نارنجی شدن پروفایلهایمانزخمعمیقروحهیچ زن سیلی خورده ایدرمان نمی شود....! خشونتخشونت است.....زن و مرد هم ندارد....! همین که دوستت داشته باشد و...جرات گفتنش را به او ندهی.....! همین کهدوستش داشته باشی وبی خبرش بگذاری.....! همین کهمهر انقضاء بزنیروی حرفهای عاشقانه ات....! همین کهبرای داشتنشخواستنش....نجنگی وبلاتکلیف....هاج و واج....رهایش کنیمیان هزار دوستت دارم غریزی...!!! همین که....میان آغوششدلتبرایجوانی عطر دیگریپر بکشد....! همین کهبخاطر کودکی....سقفی.....نانی......به همزیستی اتناچار مانده باشد.....! همین کهبوسه ونوازشتفقطجیرهء شبانگاهی اش بشود.....! همین کهقلماز ظرافت انگشتان زنانه اش بیفتد.....و حالشاز رخت سپیدی که در کمد خانهخاک میخوردبه هم بخورد و ازتک تک عکسهای دو نفره تان......!!! یعنی کهباخته ای.....به خودت....به او.....به تمام زنانگی طبیعت.....!!! یعنی کهفاتحه ی این زندگی راهر چه زودتر بخوان وچالش کن......!!!! چرا کهخشونت داردنطفه می بندد.....بزرگ می شود....زاد و ولد می کند.....لابلای ثانیه های این زندگی....!و اینخود حقیقی فاجعه است.....!!!! خشونت که فقطکبودی زیر چشم ورد سیاه چرم کمربندبر تن و جسم آدم نیست......!!!! خشونتهمین دردهای روزمره ی معمولی ستکه با مرهمیبه نام " سرنوشت "تسکینش می دهیم.... که اگربنا به نارنجی شدن باشدهیچنقطه ای از زمینغیر نارنجینمی ماند......!!!!! نمادها رارها کنیم......!!!و هر روزکمی....فقط کمیمهربانی راقدم بزنیم.....!همین.........!! فرهنگ و ادب...ادامه مطلب
ما را در سایت فرهنگ و ادب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7farhang-fub بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 15:54

  ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ!ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ...ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!!ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ فرهنگ و ادب...ادامه مطلب
ما را در سایت فرهنگ و ادب دنبال می کنید

برچسب : حکایت, نویسنده : 7farhang-fub بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1396 ساعت: 18:12

روزگاری ست که دیگر کلام عاشقانه ،دلیل عشق نیست و آواز عاشقانه خواندن دلیل عاشق بودن !!!! نامه های عاشقانه ی پرشور نوشتن،از متداول ترین بازی های مبتذل عصر ما شده است چرا که عشق را محک نمی توان زد ،و هیچ معیاری در کار نیست !! عشق ،آنگاه که به وازه تبدیل شد ،وبه نگاه ،وبه اواز ،وبه نامه ،و به اشک وبه شعر و در بسته بندی های کاملا متشابه به مشتریان تشنه عرضه شد در هر بازار غیر مسقفی هم می توان آن را خرید و به معشوق هدیه کرد ،و همین عشق را تحقیر کرده است ... قسمتی از کتاب یک عاشقانه آرام اثر نادر ابراهیمی بود که قلم بسیار زیبایی دارد و خواندن این کتاب را به همه دوست فرهنگ و ادب...ادامه مطلب
ما را در سایت فرهنگ و ادب دنبال می کنید

برچسب : معرفی کتاب,معرفی کتاب های ممنوعه,معرفی کتاب های خوب,معرفی کتاب روانشناسی,معرفی کتاب های خواندنی,معرفی کتاب mozhganfilm,معرفی کتاب برای ترجمه,معرفی کتاب های جامعه شناسی,معرفی کتاب رمان,معرفی کتاب های فلسفی, نویسنده : 7farhang-fub بازدید : 29 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 11:32

. گفتم ای دل، نروی؟
خار شوی، زار شوی
بر سرِ آن دار شوی
بی بَر و بی بار شوی

نکند دام نهد؟
خام شوی، رام شوی؟
نپَری جلد شوی،
بی پر و بی بال شوی؟

نکند جام دهد؟
کام دهد، ازلب خود وام دهد؟
در برت ساز زند، رقص کند،
کافر و بی عار شوی؟

نکند مست شوی؟
فارغ از این هست شوی؟
بعد آن کور شوی،
کر شوی، شاعر و بیمار شوی؟

نکُنَد دل نکَنی،
دل بکَنَد،
بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد؟
برود در بر یار دگری،
صبح که بیدار شوی؟؟!

مولانا

فرهنگ و ادب...
ما را در سایت فرهنگ و ادب دنبال می کنید

برچسب : شعر,شعر غزل,شعر عاشقانه,شعر حب,شعر عن الحب,شعر نو,شعر عن الام,شعر حافظ,شعر عن الاب,شعر فارسی, نویسنده : 7farhang-fub بازدید : 18 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 11:32

  ️روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم فرهنگ و ادب...ادامه مطلب
ما را در سایت فرهنگ و ادب دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه انگلیسی,داستان کوتاه طنز,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه فارسی,داستان کوتاه ایرانی,داستان کوتاه جالب,داستان کوتاه ترسناک,داستان کوتاه برای کودکان, نویسنده : 7farhang-fub بازدید : 20 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 11:31